در همایش ملی «انتقال آب بین حوضه ای» که در تاریخ ۳ خرداد ۱۳۹۱ در شهرکرد برگزار گردید، محمد درویش به عنوان یکی از فعالان سرشناس محیط زیست و مخالفان جدی انتقال آب بین حوضه ای در کشور به نمایندگی از همه طبیعت باوران، اعلام کرد که ما مخالفان طرحهای انتقال آب بینحوضهای؛ هرگز راضی به تنگدلی هیچ زیستمندی در ایرانزمین نبوده و نیستیم و بل، این مخالفت را عین پایداری و تضمین زندگی باکیفیت ایرانیان میدانیم و بس.
متن کامل سخنرانی محمد درویش را می توانید در زیر ملاحظه کنید:
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
در جهانی که همهی پیکرههای تو در توی آن متأثر از ردپای توانمندیهای فناورانهی مهمترین ساکنش – آدمی – دستخوش تغییر و تحول شده، آشکار است که نفی کامل یکی از همین شناسههای توانمندی، نه ممکن و نه خردمندانه و نه لازم است.
وقتی که بشر این اجازه را مییابد تا با کشف و کاربست مادهای به نام پنسیلین، امید به زندگی نسل خود را بر روی این یگانه کرهی قابل زیست در کهکشان راه شیری، دست کم تا دوبرابر افزایش دهد، معلوم است که این حق را هم باید به او داد تا از هر ابزار و تمهیدی برای ماندگاری باکیفیتتر و متوازنترش بر پهنهی ۱۳ و نیم میلیارد هکتاری خشکیهای زمین برخوردار شده و بتواند هر آیینه، مانعی به نام محدودیت در دسترسی به اندوختهها و منابع آب شیرین را به زورآزمایی و همآوردی دعوت کند.
به دیگر سخن، هرچند اینک کمتر بشود آدمهایی را یافت که رخدادهای سال ۱۹۲۸ میلادی را به خاطر داشته باشند، اما با این وجود، شاید یکی از مهمترین سالهای کره زمین در طول عمر ۴٫۶ میلیارد سالهاش، همین سال ۱۹۲۸ باشد! زیرا تا پیش از این سال، یعنی در طول بیش از ۹۹۰۰ سال، جمعیت جهان شمار خویش را از حدود یک میلیون نفر در آغاز عصر کشاورزی در ده هزار سال پیش، به دو میلیارد نفر در سال ۱۹۲۷ میلادی افزایش داد. ولی در فاصله ۸۴ سال بعد تا امروز، ۵ میلیارد نفر دیگر به شمار آدمزمینیها افزوده شد! چرا؟
بی شک یکی از مهمترین دلایل این جهش خیرهکننده، همان طور که اشاره شد، کشف پنی سیلین توسط یک اسکاتلندی به نام الکساندر فلمینگ بود؛ کشفی که هر چند تا اواسط جنگ جهانی دوم (۱۹۴۱) آنچنان شناخته نشد، اما در آن سال توانست به عنوان مهمترین ماده شفابخش در مقابله با مرگ و میرهای ناشی از جراحت و عفونت عمل کند. افزون بر آن، پنی سیلین، مؤثرترین ماده در مبارزه با بیمارییهایی چون تب سرخ، دیفتری، سفلیس، سوزاک، آرتریت، بُرُنشیت، مننژیت و مسمومیت خون بود؛ بیماریهایی که تا پیش از کشف پنیسیلین قاتل میلیونها انسان بودند. بنابراین، اگر بگوییم که دست کم حیات نیمی از جمعیت هفت میلیاردی امروز جهان، مدیون الکساندر فلمینگ است، حرفی به گزاف نزدهایم! زدهایم؟
در چنین شرایطی و با بررسی بازخوردهای کشف فلمینگ، بیایید فرض کنیم که پنسیلین، ۹۰۰ سال زودتر از وی و توسط یک دانشمند مشهور ایرانی به نام پورسینا کشف و به کار گرفته میشد! فکر میکنید در آن صورت ما اینک کجا بودیم و آیا میتوانستیم همچنان در سومین روز از سومین ماه نخستین فصل سال در بام ایران از بایدها و نبایدهای انتقال آب بین حوضهای سخن گوییم؟!
راست آن است که وقتی در طول ۸۴ سال، پنج میلیارد نفر به جمعیت جهان افزوده میشود؛ وقتی میدانیم که بر بنیاد پژوهشهای واکر (۲۰۰۲)، ظرفیت پذیرش کره زمین در سال ۱۹۸۰ به پایان رسیده و از آن تاریخ، یعنی زمانی که جمعیت جهان هنوز به ۵ میلیارد نفر هم نرسیده بود، میزان مصرف از میزان تولید سالانه زمین پیشی گرفت؛ معلوم است که باید تصور چه دوزخ جانسوزی را امروز میکردیم، اگر پورسینا، پنیسیلین را ۹۰۰ سال زودتر کشف کرده بود.
خلاصه این که انگار آن چیزی که گاه سبب شده تا ماندگاری حیات تا امروز ادامه یابد، هوشمندی بشر نبوده! بلکه شانسش بوده که خیلی هم هوشمند و دانا آفریده نشده است! وگرنه امروز با حاکمیت چنین کیفیتی از آزمندی، نه از خاک نشان میماند و نه از خاکنشان!
زیرا باید بپذیریم که در کلان ماجرا، هنوز آن چیزی که حرف نخست را در معادله زندگی آدمزمینیها بر کرسی مینشاند، بیش از آن که خردمندی در چیدمان توسعه مبتنی بر لحاظ توانمندیهای بومشناختی سرزمین باشد؛ آزمندی، جاهطلبی و غلبهی توسعه بر بنیاد نیازهای بشر است و نه رعایت خواهشهای اکولوژیکی سرزمینی که جانپناهش بوده و هست.
اگر امروز در جهانی زندگی میکنیم که شتابان بر ناسازههایش افزوده و از آرامش ساکنانش کاسته میشود، حاصل همین غلبهی آزمندی و نادانی، برخردمندی و صبوری است! نیست؟
به این مثال دقت کنید:
در سال ۱۹۷۸ میلادی، کتابی منتشر شد به نام «دشمن هفتم»، که حاوی پیشگویی تلخی بود؛ پیشگویی تلخی که امروز بدل به حقیقتی غمانگیز شده است. آن حقیقت که ۳۴ سال پیش توسط رانالد هیگینز – Ronald Higgins- صاحب کتاب فوق، به رشتهی تحریر درآمد، چنین است: «بیست و پنج سال آینده و شاید دههی آتی، برای صدها میلیون انسان، مرگ از گرسنگی به بار خواهد آورد و برای بقیهی ما، سختی، ناامنی یا جنگ.»
به نظر شما هیگینز یک پیشگو بود و با استفاده از شگردهای رمالی به چنین پیشبینی دقیقی دست یازیده بود؟! یا فقط یک آیندهنگر با هوش متوسط بود؟ آیندهنگری که برای تأیید آیندهنگریهایش، کار زیاد دشواری هم برعهده نداشته است! کافی است به برخی از رخدادها و تصمیمها و اعمال سلیقهها در جهان معاصر دقت میکرد که کرد!
برای همین است که شاید هیچ گاه چون امروز، یعنی در آغاز دومین دهه از سدهی بیست و یکم میلادی، چهرهی جهان از غم آوارگیها، نسلکشیها، تجاوزها، عملیات انتحاری و جنگهای داخلی در عراق، افغانستان، فلسطین، سودان، پاکستان، کشمیر، هائیتی، روآندا، سومالی و پارههایی دیگر از زیستگاههایش، چنین افسرده و چروکیده نبوده است؛ ۱٫۵ میلیارد فقیر گرسنه، ۱۳٫۵ میلیون آوارهی جنگی و دهها هزار کشته، دستاورد خجلتبار تمدّن بشری در سپیدهدم سوّمین هزارهی پس از میلاد مسیح(ع) است؛ تمدّنی که از آغاز شکوفاییاش در پنج هزار سال پیش تاکنون، وارث ۱۴ هزار جنگ و قتل عام چهار میلیارد انسان بوده و هماکنون نیز به طور متوسط شاهد ۲۰ جنگ مسلحانه در روز است؛ تمدنی که شهروندان پسامدرن آن، هر ۴۰ ثانیه و به صورتی داوطلبانه زنگ خودکشی را به صدا درآورده و خود را به آن سوی انفجار بزرگ میرسانند! غافل از این که اخیراً ثابت شده که شاید اصلاً انفجار بزرگی هم در کار نبوده باشد! از طرفی بحرانهای زیستمحیطی، هیچ زمان چون امروز، مرگآفرین و بنیانکن نشان نداده و هیچ گاه اُفول اندوختههای طبیعی و ذخیرهگاههای ژنتیک جهان تا بدین حد، شتاب نگرفته بودند؛ کافی است نگاهی به دسته گل بی پی در خلیج مکزیکو بیاندازیم و یا به بزرگترین فاجعهی قرن در رخداد سیل پاکستان دقت کنیم؛ سرزمینی که تحمل این همه آدم را دیگر ندارد. افزون بر آن، دستکم سالی یکصد میلیاردتن مواد آلودهکننده در هوا، آب و زمین پخش میشوند و آخرین برآوردها حکایت از آن دارد که بیش از ۵ میلیارد هکتار از سرزمینهای جهان، یعنی عرصهای به وسعت ۵ برابر کشور پهناور کانادا، از جریانهای بیابانزایی آسیب دیده و دچار اُفت توان تولید شدهاند و هماکنون با شتابی معادل ۵۰ میلیون هکتار در سال (۵ برابر مساحت استان اصفهان)، بر وسعت سرزمینهای متأثر از بیابانزایی در جهان افزوده میشود؛ رویدادهایی که خود به شکلی دیگر سیمای زمین را فرتوتتر از آنچه که هست، نشان خواهند داد! نخواهند داد؟
چگونه است که در پی ایجاد ارتباط با موجودات احتمالی آن سوی منظومهی شمسی بر میآییم و خواستار درک جهانی با فاصلهی ۱۴ میلیارد سال نوری از خویش هستیم، امّا در مهارِ روند شتابناک پیدایش و شیوع امراض جدید و ناشناخته، عاجز مانده و تنها نظارهگرِ این حقیقت تلخ باشیم که مرگ و میرِ ناشی از ابتلا به ویروس HIV در طول دههی گذشته ۶ برابر رشد کند؟ اصلاً مگر میتوان تولّد ۶۰ میلیون انسان بیگناه حامل این ویروس مرگآفرین را در زمانهی حاضر نادیده گرفت؛ انسانهایی که این بخت را داشتند تا ۳ هزار سال پس از افلاطون به دنیا آیند و سزاوارتر آن بود که از موهبت رفاهی سود جویند که میتوانست تمدّن برایشان به ارمغان آورد، نه سمّی که در جانشان دمیده شد! و مگر میشود از شنیدن این خبر اندوهگین نشد: ((در صورت ادامهی روند کنونی، تا پایان قرنی که در آن هستیم؛ نسل بیش از نیمی از ۱۷۵۰۰۰۰ (یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار) گونهی زیستمندی که اینک در جهان شناسایی شدهاند، برای همیشه نابود خواهند شد)).
چنین دریافتهایی نشان میدهند، تا چه اندازه پیشبینی هیگینز به واقعیت نزدیک بوده است! نبوده است؟
سخن را کوتاه کنم، شگرد انتقال آب، مثل هر ابزار و فناوری مدرن دیگری به ذات ارزش یا ضد ارزش نمیتواند تلقی شود؛ بل آنچه که در جهان امروز سبب شده تا پیوسته بر شمار مخالفین استفاده از این توانمندی بشری در بین فعالین و نخبگان محیط زیست افزوده شود، نوع نگاه تمامیتخواهانه ما به آن است. وگرنه آنجا که پای زندگی و جان انسانها در میان باشد و آنجا که بیم تهدید ماندگاری یک فرهنگ و تمدن حس شود، باید که از هر تمهیدی از جمله انتقال آب برای حفظ انسان و آبادبومش سود جست. اما پرسش این است که آیا اغلب طرحهای انتقال آبی که در ایران به اجرا درآمده است، از بیم عدم دسترسی به آب شرب و شیرین برای شهروندان ایرانی بوده است و یا نشانهای از لابیگری قدرتسالاران و رانتهای منطقهای در چرخش نقشه توسعه بر بنیاد مصلحتهای بخشی و ناحیهای و نه ملی؟
نگاه کنیم به سرنوشت عبرتآموز دیار زنده رود …
مگر آورد طبیعی و سالانهی زایندهرود را در طول چند دههی اخیر از ۸۰۰ میلیون متر مکعب به حدود دوبرابر با استفاده از تونلهای کوهرنگ افزایش ندادیم؟ پس چرا کماکان مهمترین تالاب مرکزی کشور، گاوخونی خشک مانده و به جای گیرش گرد و خاک منطقه و افزایش ظرفیت گرمایی ویژه آن، خود به چشمهی تولید گرد و خاک و نمکی جدید و هراسآور بدل شده و از کارمایهها میکاهد؟
کسی با ماندگاری تمدن کهن اصفهان، یا ماندگاری مردم سختکوش یزد در سکونتگاه آبا اجدادیشان مخالفتی ندارد، اما پرسش این است که چرا باید نیاز ۶۰ درصد آجر و سفال و کاشی ایران بر دوش آن بخشی از سرزمین پهناورمان باشد که خود با محدودیتهای جدی و طبیعی در حوزه استحصال آب مواجه است؟ چرا باید پرمصرفترین صنایع ما مانند فولاد و آهن و لاستیک سازی در اصفهان و یزد و کرمان استقرار یابند که با بیشترین اُفت سطح آب زیرزمینی در کشور مواجهاند؟ آیا مهاجرپذیری این استانها و داشتن بالاترین نرخ اشتغال، میتواند در چنین شرایطی افتخارآفرین باشد و بر پایداری سرزمین بیافزاید؟
نگاه کنید به بلایی که در طول چند دههی اخیر بر سر یکی از حاصلخیزترین حوضههای آبخیز خود، یعنی ارومیه آوردیم؛ چرا مدیریت حاکم بر سرزمین در برابر راهبرد افزایش افقی سطح اراضی کشاورزی سکوت کرد و اجازه داد تا وسعت اراضی زراعی منطقه از ۳۲۰ هزار هکتار به ۶۸۰ هزار هکتار افزایش یابد و در نتیجه نیاز آبی معادل ۳.۶ میلیارد متر مکعب بر حوضهای تحمیل شود که منبع آب جدیدی برایش تعریف نشده بود. آیا به جای این افزایش مرگآور و سکوت در برابر حفر ۲۴ هزار حلقه چاه غیرمجاز و احداث دهها سد مخزنی جدید، بهتر نبود به ارتقای نرمافزاری بخش کشاورزی و افزایش دانایی و مهارتهای فنی کاربرانش همت کرده و ضریب ضایعات غذایی را از ۲۰ درصد به کمتر از ۵ درصد کاهش میدادیم و همزمان، راندمان آبیاری را به حد استاندارهای منطقه رسانده و از میزان خجلت بار ۳۰ درصد نجات میدادیم؟ اما ما این کارها را نکردیم و زمان را سوزاندیم تا با پیدایش ۳۹۰ هزار هکتار شورهزار جدید، بزرگترین رخداد بیابانزایی قرن در شمال باختری وطن را رقم زنیم؛ جایی که باید به تدریج خود را آماده کنیم تا به جای کاربست واژه دلنشین دریاچه ارومیه از عبارت خوفناک کویر ارومیه استفاده کنیم. به راستی آیا در چنین شرایطی مقصر اصلی “کمبود آب”در حوضه آبخیز ارومیه بوده است که بخواهیم اینک با طرحهای انتقال آب از ارس یا زاب یا دریای خزر آن را جبران کنیم؟ و آیا تا زمانی که ندانیم، شرط حکومت بر طبیعت، شناخت قوانین حاکم بر آن و طراحی توسعه بر بنیاد خواهشهای بومشناختی آن است، نباید نگران باشیم که سرنوشت ارومیه پس از انتقال آب بین حوضهای هم مانند سرنوشت تلخ حوضه آبخیز زاینده رود و دیار سپاهان شود؟
همهی حرفم این است که اگر برگهای توسعه را مبتنی بر سند آمایش سرزمین بر زمین زنیم، اگر چیدمان توسعه در هر استان را بر بنیاد مزیتهای طبیعی، تاریخی، جغرافیایی و فرهنگیاش تعیین کنیم، آنگاه بیشک اندوختههای آبی ایران زمین با اندکی تغییرات مکانی و زمانی اجتنابناپذیر میتواند نیازهای همهی ایرانیان ساکن در همهی ۳۱ استان وطن را پاسخگو باشد و در آن صورت، کسی منتقد طرحهای انتقال آب نیز نخواهد بود؛ اما راست این است که نیاز امروز ما کمبود آب شیرین نیست، بلکه هدررفت شگفتآور آن است؛ نیاز امروز ما این است که بدانیم در کشوری که بر کمربند خشک جهان استقرار یافته، نباید و نمیتوان با کوبیدن بر طبل کشاورزی سنتی، کشور را به خودکفایی و امنیت غذایی رساند؛ معضلی که البته با انتقال آب بینحوضهای حل نخواهد شد! خواهد شد؟
به کلام فردوسی بزرگ برگردیم و بار دیگر تأکید کنیم که:
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
باور کنید و کنیم که مخالفان طرحهای انتقال آب بینحوضهای، هرگز راضی به تنگدلی هیچ زیستمندی در ایرانزمین نبوده و نیستند و بل، این مخالفت را عین پایداری و تضمین زندگی باکیفیت ایرانیان میدانند و بس.